دیرینه زمانی است که از این بام فتادم
پوسیده چون برگ درختی، اندر ره بادم

افتادم و ایستادم و این راه خراب است
در پیش و پس حادثه، همشکل سراب است

ره پیمودم و آخر به بی راهه رسیدم
جز سایه ی بی روشن خود، رنگ ندیدم

فریاد کشیدم، خاموش و سیاه بود بیابان
تا آخر این راه، هراس بود و هراسان

آخر نرسیدم، به آن چشمه سرداب
لب تشنه ی مرده، گیاهی لب مرداب

نه نشانی که روم پیش، و نه برگشت
پیمودم عطش سرخ، در این دشت

گمراه شدم، گویا همه اوصاف دروغ بود
بی رنگ شدم و خسته، در این روزنه دود

شب گشت و سیاهی به هم آویخت
در حسرت یک نور، خورشید فروریخت

گمراه و پر از پوچ در این روزنه نور
گمتر شده ام، از این فاصله تا دور

Dr. Toranj



تاريخ : دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۹ | 21:18 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

در گورستان بی مرز
فانوسی خاموش و روشن بود
زمان خشک و یخ زده
نه تو آمدی و نه تو را بیاد می آورم
خسته و کویر شدم
با آرزوهای بخار شده
با فانوس خاموشی در دستهایم
ایستام و ایستادم
با زوزه های بی رمق گرگها
جاده می رفت و نمی رفتم
انتظار مرا تا بی نهایت کشاند
همه چیز پوچ بود
شبیه همه روزهای بر باد رفته
شعله های فانوسم را در باد میدیدم
میان آخرین تابستان
در اواخر تیر
مولوی رومی در میان باغی می رفت
به سبک آواز کولی
 زنان نوردیک می رقصیدند
چراغ را در باد می رقصانم
کسی شبیه خورشید آمد
از درختی بالا می رود
با چراغ سبز 
با کلاه آبی
بی تفاوت و خسته 
از کنار شهرها میگذرم
در آخرین پرتگاه خاموشی
فانوس شکست و نیامدی
در این شکوه بارانی 
با فانوس شکسته در دست
به دنبال یاد تو می گردم
در پی یادی که از اول هم نبود
در این بیشه زار پرپوچ
راهم به تو نمی رسید 
شبیه گذشته در آینده
فانوسم را به گردن گرگها می بندم
در همان راهی که نمی رسد به هیچ

Dr. Toranj



تاريخ : شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۹ | 0:40 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

در اندیشه نیامدن شهری میسوزد
افسانه های کهن زنده میشوند
چشمهایت شبیه کلاغانی در پرواز!!
در روزنه دور نور عبور می کند
گندمزاران صبح شفاف 
از پاهایت کرنش می کنند
انگار در سیاره ای با میلونها سال نوری!
برخورد لبهایت شنیده شد
در هر کوچه ای تو خوانده میشوی!
در داس دهقانان
 در تفنگ سربازان
در کیبورد خبرنگاری کور!!
در موبایل دخترکی تازه از راه دبستان برگشته
در چشمان کارگران نومید
در لای عینک معلمی
در خورشیدهای دیگر 
بر رودخانه سرخ
بر صلیب مسیح
بر ردای یک عابد نادان
بر پیشانی بلند کوه
بر فراز دشتهای بلند
در خشونت یک کفتار
در خروش یک مبارز
در راهه های نیامده تا ابد
در انتظارهای پوچ و بیهوده
بر کله های پوسیده در بخار
بر فراز نومیدیهای سیاه
نام تو نوشته می شود
کوچه های بن بست با نام تو باز شدند
دهانهای سرخ در هم کوبیده!!
در چشمان تو فراغتی است
که جهنم و بهشت از یاد می رود
نه انتهای سرخ به پایان میرسد
و نه ابتدای سبزت
گویا تو از ابدیت فراتر رفتی
میان آنچه در زمین جنگ میشود
نه به دست می آیی و نه از دست می روی
جنگویان روم برای مبارزه تو
به قرن ۲۲ باز گشته اند
شورش پاریس از سر گرفته شد
زرتشت از در کنار ارس مانده است
خورشیدهای زیادی به سیاه چاله فرو افتادند
امروز در روزهای سخت
تمام آرزوهای شهر بازهم بر باد رفت
در بخش ۵ و ۵ خرده اوستا
نام تو را نوشته اند
در صبح دل انگیز چوپانهای آلپ
زمین منتظر طلوع دوباره است
 از چهار سمت جغرافیا
اما می آیی و نخواهی آمد
هم در گذشته و در آینده
شبیه همه نامها
نام توی فِری است
اول فریادی در پارسی
اول فریدوم (freedom) در انگلیسی
در هر زبانی تو را میخوانند
تو منجی دوباره کیهانی
تو را همه می خوانند
فِری!!!!!

Dr. Toranj



تاريخ : جمعه هشتم فروردین ۱۳۹۹ | 20:30 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

در خواب و بیداری مردگان 
میان دنیای نگونبختی
سبد از دست زن افتاد 
دیگر به چشمانم اعتمادی نخواهم داشت
خودم دیدم که مردی دست سگ می خورد
نگاه چشم شیطانی
لباس باد را می کند
نباید چشمها را بست 
میان آنچه باید مرد
شبیه مرگ در آخور
علف با کاه باید خورد
همین امروز بی فردا
شبیه زندگی در مرگ
تبر شل شد، درخت افتاد
میان بی رحمی پاییز
مسیح بی کفش می آید
صلیبی را نخواهیم دید
اگر امروز یا فردا
تو نور صبح را خواهی
همیشه آخرین راهی نخواهد ماند
میان تیرگیها رفت باید
درخت در سنگ می روید
نه امروز و نه فرداها
علفزاران نمی خشکند
میان چادر شیطان لباس سرخ می سوزد
میان آتشی که خویش برپا کرد
Dr. Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:16 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

لبهای خیابان تکه میشوند
برای مرگ پنجره
پنجره های دگر باز نمیشود
اینک آخر داستان است
داستان سرد سرود صلح
میان تاب معلقی
اندیشه ای سرنگون میشود
پنهان و پنهان و پیدا
طنابی خسته
خودش را به چوبه دار میزند
در تابوتها لاشه های خر
پایان پایان آغاز
راه می رود و نمی رود و نمی آید
آنانکه در صبحها  سبد نان خوردند
به فردایی زرد نمی رسند
اندیشه ای در دیگ 
دیگی در بخار
بخاری در برف
و برفی در شب 
شبی در حلق گرگ
گرگی در جاده های مرگ
مرگی در امتداد شبه
شبهی در آغاز تاریخی 
تاریخی در کتابهای پوسیده 
پوسیده مغزی از قلعه ای سقوط 
و سقوطی در کنار دیوار
دیواری که تا ابد کج 
 داستان اندیشه مرگ
در حلقت به آسمان نمی رسد.
Dr.Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:15 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

 دشتهایی به فراسوی خیال
 و سیمهای مخابراتی سیاه
 میان جهنمی معلق
 فصل گل تاریکی می آید
 چشمه سارانی خاموش
 در همه خوابهایم کلاغان پر می زنند
 و یونجه زاران تیره
 گاوها را میبلعند
 تبرم را شکسته ام
 در روزگاران درازی که نمی زیستم
 تابوتهای مرگ را بدوش می کشم
 چشمان تار کلاغ
 مرا به آینه های شب خواهند رساند
 در سیاه زاران  خورشید
 گوساله های پیر میچرند
 راه جهان به تنهایی طی نمیشود
 همانند خورشیدی که در سیاهچال بخزد
 کلاغان ناجی زمین میشوند
 سیاه و سیاه و تا ابد سیاه
 تاریکی کلاغ بر سیاهی شب خواهد شورید
 و صلیب مسیح و تبر من تیره تر میشوند
 و آنچه مارا به دشت کلاغان میبرد
 سایه های صبح است
 که در انتهای خاموشی
 به تونلهای سیاهی می رسند
 کلاغها برای نجات خورشید
 بر تاریکی شب پیروز می شوند

 Dr. Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:14 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

در امتداد شبی سیاه
جغدی آوازی میخواند
در بی نهایت یخبندان
کوچه ها بخار میشوند
 کلاغی مرد در خلوت عبور
مهتابی سفید در دهان شیطان
پیراهن بلندش بالاتر
شبیه مرداری در شکم کفتار
الاغی یک دست مزرعه را در آتش سوخت
دهقانانی بی کفش 
در کنار جوی زمان یخ زده اند
دوردستها دودی برمیخزد
تراکتوری خواهد آمد
بدون هیچ راننده ای
حوصله مسافران می ترکد
هنوزم نخواهد آمد
پیراهن بلند شیطان
در زیباترین چشمه شسته میشود
چشمان آبی دختران شهر
در دهان کفتاری شلی میجوشند
به انتظار نیامدن تراکتور
هنوزم برزگران می کارند
کنار سایه های درختی خشک
بوی شغال سرخ می گذرد
نه امروز تمام میشود و نه فردا می آید
کنار چنارهای پیر
مردمان خسته ای به دور چراغ
از فردایی که نمی آید سخن می گویند
و گذشته ای که هنوزم نمی رود
لباس بلند شیطان 
سیاهی را به دیاری نگونبختی پاشید
و زمان در تونل اندوه خشکید
 راننده هنوزم نخواهد آمد

Dr. Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:12 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

صبحی رقیق
کشیشی از درختی معلق میشود
در انتهای بی نهایتی
نه ستاره و نه ماهی
گله های گاو به آسمان می روند
نه تو پیدایی بودی و نه زمینی
همانطور که درختزاران سرخ میشوند
در بعد پنجم زمان
نیچه در گندمزاری زرد
در شعر حافظ غرق میشود
به سمت شمال
در شب ستاره داری
صدایی از شرق میشنوم
پشت تبت 
در اندیشه ی زنی کشمیری
جنگل به خواب میرود
من خود را یافتم 
در میانه راه
در انتهای خزر
به سمت آند میروم
آنجا که نه تو هستی و نه بعد پنجمی
آنجا که میان ستارگان
درختان چراغ میخورند
در بیشه زاران سرخ
به اوایل پاییز 
هنوز به سمت شمال
داستان از یاد میرود
به همان سان که در نروژ
خاطره سرما بخواب میرود
به خاطر آنکه هرگز وجود نداشت
اما به خاطر نمی رود
Dr.Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:11 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

در جایی که لحظه و زمان به هم پیچیدند
میان نبودن و نیامدن و نرفتن
در حیرت فرو میروم
تو را نشناختم به همان سان که شناختم
در سکویی بلندی نیافتمت
و در آنجا ایستادی
لحظه ها از کنارم رد میشوند
در غبار فراموشی 
یافتمت به همان سان که نیافتمت
بیگانه ای آشنا
گم گشته بود میان انچه پیدا بود
رفته بود پیش از انکه بیاید
Dr. Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:9 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

میان دشتی تشنه و کبود
بهاران را زمستانی خورد
سرخورده و سیاه
کلاغان از لای مزارع زرد می گذرند
در مردارزاران وسیع
دهقانان  در شکم الاغ میروند
نه گودیی می آید و نه گودرزی
در درازاترین شب قرن
گوسفندی از گلوی سگی بخار میشود
مسیح در پشت ترازوی چوبین
به سمت بنارس میرود
شبیه شهر آشفته
درختان واژگون به خاک میشوند
صدای ناقوس
پاهای زنی را کبود می کند
دیگر بهاری نمیاید
نه پرنده ای میخواند
گویا در انتهای یک شب تاریک
زمان در گودالش یخ زد
زرتشت در روز بی باران 
چترش را به درختی فروخت
بارانی نخواهد بارید
در میان گله های کفتار
سرتوله سگی پخش میشود
صدایی از دشت خسته به کوزه میرود
انگار گودرز باز خواهد گشت
پیرزن پیری از کنار دیوار
مژده باران می دهد
سبزه های ژولیده از دهن گاو رشد شنیده اند
در انتهای این شب سیاه
مسیح از کوچه عبور می کند
پیراهنت را پاره کن
زمستان بدر میرود
زرتشت چترش را برداشت
جغدی در آب میخواند
صبح دل انگیزی از راه می رسد
آن را از چوپانهای نور شنیده ام

Dr.Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:8 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

H. Toranj:
در آخرین ایستگاه انتظار
در کنار این قطار نیامده تا ابد
ریل چشمانش را  خواهد برد
در تمام ترمینالها؛ در خطوط تمام جاده ها
اتوبوسی پر از صدای او می رود

گلهای زنبق در دشتهای قدیم
ما را به سفرهای گذشته می برند
در تمام جنگهایی که در آن نجنگیدم
قبرستانهای وسیعی در موهای بلندش
سربازی به گور می رود و افتابی می تابد
گویا نرفت و نماند
در شبی که ستارگانش به زمین می افتند
از پلکان معبدی بالا می روم
به دیدار خداوند بی کلاه
با قطار نیامده، یاد تو میرود
تمام روستاها  با نام تو شاداب می شوند
در زمانی منجمد
از دیاری خواهم رفت
که درختان سرنگون می رویند.



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:6 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

گلوله سربی در تنه دشت 
در شکوه بدبختی بی نهایت 
سرباز لخت از گلوی مرگ می گذرد
خاک لباس دریده
سرهای بی جان به راه میروند
آفتابی  که برای همیشه سوخت؛ آسمان زشت؛ شبیه خرچنگ 
سربی در کله حاکمان می جوشد  سربی دیگر در قلب سرباز
 کنار خاک پیکرها جوانه میزنند
سنگر و صلیب با هم
گویا آدمی همراه جنگ بدنیا میاید
 چشمان آبی دخترکی اسیر
در نگاه سرد سرجوخه
میان ابدیتی که من از آن اکراه دارم
واژه ها مایوس و گیج میشوند
با ششهای دریده!!!!!
در غباری از خون نفس می زند،
در تلویزیون مردانی بر میکرفون مدفوع بالا می آورند
با طبل جنگ در مشت
 جهان شبیه مدفوع الاغی است؛
 کرمهای دوهزارساله در پخش میشوند؛
 خون در خاک میرود
و سری به خاک نمی رسد
خاکی به سر میرود 
میلیونها سال است 
که در تلی از خاک، رهایی نیست
 مادری  چشمانش  را در سایه جنازه ها رها می کند
زشت و بدقواره است قنداق تفنگ
 شبیه لوله نفت؛ خون میرود
 من و تو یادمان نیست
جنگ در روح بشر جاریست
نه برای جنگ به خاک آمده ایم
طلوع صبح سرخ
سر سربازان از  چنار بالا می روند.
پایان در رهایی هیچ است.



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:5 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

در بیابانی سرخ لاشه هایی به هوا می روند
خسته و در هم دریده
گرسنه به سان چشمان گرگ
زنی از حلق کفتاری پایین میرود
خورشید پشت و رو
در سیاره ای دیگر طلوع می کند
مردی با ردایی دراز
گلوی کورکودیل را می بوسد
شب هرگز از راه نمی رسد
کتابی بیخط
عیسی در آخرین طبقه برج 
ودکایش را به سر می کشد
و هواریون روی سقف می پرند
در شب بیستم کلاهی به آسمان میرود
شبیه گلادیاتور رهایی از جنگ
شام دهقانی را کلاغی دزدید
در بی انتهای درازای شیلی
لهستان از یاد می رود
تو شامت را بخور
آسمان را پرتغالی کرده اند
نه گودویی باز می گردد 
و نه من دیگر کوههای اورال را به خاطر می برم
مترو در کنار جنازه زنی محو میشود
اما هنوز چراغ بر فراز پشت بامی است
گاوی مهربان در آنسوی دشت
به سبک رومیان آواز میخواند
با پاهای مهربان کولیهای مجار
زنبقهایی دوباره می روید
و هنوز مسیح از پشت میز سیگار می کشد.



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:4 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

شبیه پرنده ای خمیده نه پرواز  و نه توقف 
نه سکون دارد و نه حرکت.
در تمام جمجمه زمان جاریست
گاهی در حلق حاکمی خون میخورد
گاهگاهی سینه نوعروسی را میبرد
 شبیه شکست قهرمان مرده ای  که همه جنگها را باخید
در دریاچه زمان به شنا بیا
 اسبهای خوشبختی از آن میخورند
 گردن سگی خونی میشود در وفای آن
قطاران زیادی از گردنه زمان به مقصد نمی رسند.
تخمهای زیادی کشیده شد در گلوگاه زمان !!!
مانند سیاهچالی پر از گل های رز؛
زنهای زیبایی را سرتاپا می لیسد
گاهی بدون هیچ صدایی تو را به زیر می برد
گاهی بدون تاج به پادشاهی"
گاهی با شکلاتی زرد چشمت را می پخشد!
این اسب بی افسار دهانهای زیادی را می بوسد.
در بیستمین روز سپتامبر 
پدرش را به جوخه مرگ آویخت
شبیه کودکی که زمین را بشخمد
روزهایی را با دندان تو غدا میخورد
زمستانی می رود و تابستانی دیگر
اما نه می رود و نه می ماند
چشم در چشمت نمک می نوشد
و آواز چینی می خواند.

Dr.Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:3 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

جغرافیای جهان در چشمان توست؛
همه رودها از چشمان تو سرچشمه می گیرند و آبی دریا سایه چشمان تواند؛
در این برزخ کویر شدم" شبیه بادهای موسمی بر ما بوز
شبیه قطب دلسرد شده ام ما را‌ به استوای چشمانت گرما بخش؛
روشنی چشمانت نه در نروژ و نه در کامبوج مرا رها نمی کند!
بلند و سرسخت چون اورست
شبیه کشمیر همه جا را زیبا کردی.
دزدان دریایی کارائیب در حسرت نگاهت چکمه هایشان را میدزدند
غازهای مهاجر در رد چشمان تو عبور می کنند
من اینجا تنها ایستادم در غبار چشمانت
گاهی عبور می کنم تا رود ولگا
گاهی در بالتیک خود را گم می کنم
من تنها شده ام حتی از خود تنهاتر
هنوزم رنگ چشمانت اوراسیا را متحد می کند.
Dr. Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:1 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

این چراغ شکسته را بیشتر بشکن
این نور مرده تو را به انتها نمی برد
پیش از گذشتن از روخانه
در میان همه تیزابها بگذر
با لباس خیس
ستاره ها در دهانت ریخته میشوند
در جزایر فارو
در  آخرین مرز سولبارد
درختان میوه های خود را میخورند
نه هیچ برفی سر میخورد و نه گوزنی میخواند
چراغ شکسته تو در دستانت بخار می شود
با شاخهای گوزن؛ ترانه هزار ساله بخوان
در آخرین پهنای دشت خدا را خواهی دید
بدون هیچ کتابی 
دمنوش خود را می نوشد
چراغهای فرسوده تو را رها نمی کنند
مانند زنی که چشمانش را میخورد
و به سان اسبی که سر خود را می برد
هیچ و کوچکتر
میان دشتی بر سم آهویی
زنگ کلیسا سقوط می کند 
و تو بهتر می دانی در پس این سقوط
کشیشان سالها در شکم مار زندگی کرده اند
بازهم این چراغ فرسوده را بشکن
خورشید را گاوی بلعید
در انتهای این دشت
هیچ کس عبور نمی کند
در آخرین درخت 
خداوند توبره اش را رها می کند
شب فرا خواهد رسید 
چراغهای فرسوده را بشکن
Dr. Toranj



تاريخ : چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۸ | 23:59 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

صدای وارد حنجره تلخ شد
 سکوت  کلمات خطرناک
 بدون گریه یا چوب
 فرو برد در گلو
 این زمینه ما را به سمت پایین می برد
 و در دهان شیطان، درخت آمد
 لرد با راب ایستاد
  خیره شدن به گله حیوانات
 صدای آمد
 درخت سوزانده شد
 در یک سقف سبز
 اسب بز بریزید
 در دورترین منبع دانوب
زرتشت کفش خود را شسته است
 انحنای آخرین زمان
 نیچه در مقابل مسیح بود
 بین تلخ بادام
 چوپان پیشانی او را ستایش می کرد
 کشیش اسقف از دیوار اخراج شد
 نه آسمان و نه خورشید
 باران بعد از چای
 زمین زرد و نگران 
 صلیب از مسیح به حراج رفت
 پیش از جمعیت کج و کور
 یکی از صندلی اش افتاد
 ابدیت در یک جهان آرام ساکت 
 خدا قهوه را در کنار شومینه اش نوشید
 و ابدیت در جادوگری بود
اما پایان روشن نبود


برچسب‌ها: خدا

تاريخ : چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۸ | 23:58 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

 

مانند آدمکشی که از گذشته‌اش به کلیسا پناه می‌برد

تمام گناهانم را به صلیب می‌کشم

بر هر دیواره نگاری از مسیح و حواریون

روی گوشه طناب راه می‌روند

برای روح ازدست‌رفته

به دنبال کلاغ‌های خداوند می‌گردم

در میان تمام کیش‌ها تا ریشه بلند گیاهان

باریک‌راهی بی‌انتها می‌گذرد

علف‌های مرده  در مقابل الاغ مرده‌ای کرنش می‌کند

آخرین گلوله در هفت‌تیر

برای آخرین کشتار

روحم را پس می‌گیرم

در کنار کشیش مرده‌ای

میان انجیل یوحنا

باب 15 آیه 14 را می‌خوانم

و مرا به چکاوک‌ها خواهد رساند



تاريخ : پنجشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۷ | 10:55 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

 

چه شیرها که بر سر گاوان غره کشیدند

و چه کفتارها که توله‌سگ پختند

و چه بسیار مارها که جوجه کشند

همه‌چیز در زمین ناقص و نارسی است

حتی درزمانی که از خورشید بالاترند

و حتی چشمه‌سارانی که از شیار زمان می‌گذرند

بسان جنازه خر مرده‌ای

که سگ‌ها او را از هم بپخشانند

همه‌چیز پخش خواهد شد

هیچ‌چیز پایدار نخواهد ماند

و تابستان خوشی که دردهانت انگور بود

در بهاری دیگر خوراک کود انسان خواهد بود

و سگان ولگرد پیکر تو را بازیچه کوچه‌هایشان خواهند کرد

و روزهایی را به یاد بیاورید

در میان گودال کینه‌توزی پشتک می‌زدید

روباه‌ها از ماه بالا می‌روند

و خرمگس‌ها ستاره‌ها را می‌دزدند

همه‌چیز گنگ و نارساست

به همان‌سان که شغالان هم پیکر سگان شد

رودهای بلندی که از کوهستان می‌گذرند

گرگ‌ها آن‌ها را خواهند خشکاند

ای شبیه‌ترین به دهان کروکدیل

روزی گورخری تو را خواهد خورد

در بیشه‌زارانی که آبشار سرا بالا می‌رود

همه‌چیز واژگون است

در شوراب‌های زمان ماهیان بی‌سر شنا می‌کنند.

در این گندزار بارانی نخواهد بارید

هیچ آبی تو را تمیز نمی‌کند

در اولین اردیبهشت علف‌های ناامیدی خشک می‌شوند

در خردادی دیگر سایه‌های شومی می‌شکفند

شاید در پاییزی دیگر درختی بمیرد

من خواهم دانست در زمستانی سفید

چمنزاران خواهند روئید



تاريخ : پنجشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۷ | 10:52 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

«گره‌گشای»

مثنوی «گره‌گشای»، داستان پیرمرد مفلسی است که فرزندانش در بستر بیماریند و به‌ غذا احتیاج دارند، و پیرمرد علی‌رغم تلاش زیاد، نمی‌تواند برایشان طعامی فراهم سازد. سرانجام پس از مدتی تلاش بی‌حاصل، آسیابان یک کیسه گندم به‌ پیرمرد می‌بخشد. پیرمرد کیسة گندم را به ‌دوش گرفته و راهی خانه می‌شود، اما از آنجایی که گندم به‌ تنهایی برای حل مشکلاتش کافی نبود، در راه از خدا طلب گشایش روزی می‌کند:

زد   گره در دامن آن گندم، فقیر
 
 

شد   روان و گفت کای حی قدیر
 
 

گر   تو پیش آری به ‌فضل خویش دست
 
 

برگشایی   هر گره کایام بست
 
 

...
 
 

 

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
 
 

این گره را نیز بگشا، ای جلیل
 
 

(اعتصامی، 1363، 212)

پس از این راز و نیاز، پیرمرد متوجه می‌شود که مدتی است «گره» کیسة گندم باز شده و گندم‌ها روی زمین ریخته شده‌اند. برای همین از ضعف خدا در تشخیص گرة کیسة گندم از گرة مشکلات او، لب به ‌شکایت می‌گشاید:

بانگ   بر زد، کای خدای دادگر
 
 

چون   تو دانایی، نمی‌داند مگر
 
 

سال‌ها   نرد خدایی باختی
 
 

این   گره را زان گره نشناختی
 
 

...
 
 

 

من خداوندی ندیدم زین نمط
 
 

یک گره بگشودی و آن‌هم غلط[1]
 
 

(همان 212-213)

پس از شکایت‌های بسیار، پیرمرد علی‌رغم ناامیدی، به‌ جمع‌کردن گندم‌ها از روی زمین مشغول می‌شود و در کمال ناباوری یک کیسة طلا بین گندم‌ها پیدا می‌کند. اینجاست که کشف و دگرگونی در کنار هم برای پیرمرد اتفاق می‌افتد: وی که پس از باز شدن گره از کیسة گندم از رحمت خدا ناامید شده و حتی به‌ علم خداوند شک کرده بود، در پایان پس از پیدا کردن کیسة طلا به ‌اشتباه خود و عظمت خداوند پی برده و به ‌این نتیجه می‌رسد که:

هر بلایی کز تو آید، رحمتی است
 
 

هر که را فقری دهی، آن دولتی است
 
 

(همان 213)

که در واقع مصداق این بیت معروف از سعدی است:

خدا   گر ز حکمت ببندد دری
 
 

ز   رحمت گشاید در دیگری
 
 

همان‌طور که پیشتر اشاره شد، کشف باعث تغییری درونی (فکری) و دگرگونی باعث تغییری بیرونی (رفتاری) در یک شخص می‌شود. می‌توان گفت که در این شعر، تغییر درونی دو بار برای پیرمرد رخ می‌دهد: بار اول، زمانی است که وی پس از باز شدن گره از کیسة گندم، عجولانه قضاوت کرده و تصور می‌کند که خداوند، قادر به ‌تمایز گرة مشکلات از گرة کیسه نیست. بار دوم، زمانی است که پیرمرد کیسة طلا را بین گندم‌ها پیدا می‌کند. تفاوت کشف دوم با کشف اول در این است که به ‌دنبال آن، دگرگونی نیز رخ می‌دهد که همان تغییر بیرونی است و پس از آن، پیرمرد از فقر به‌ ثروت می‌رسد. تغییر و تحول فکری نیز به‌ وضوح در سخنان پیرمرد دیده می‌شود، زیرا در ادامه، هم‌چنان‌که علیرضا حاجیان‌نژاد در مقالة خود با عنوان «شیوة حکایت‌پردازی پروین در مثنوی‌ها» برمی‌شمارد، وی از زبان خود حکمت کارهای الهی را بیان می‌کند و اعلام می‌کند که کار خدا غیر کار مخلوق است و او همیشه جانب مصلحت بندگان خود را نگاه می‌دارد... منتها این ظرف تنگ اندیشه و احساس ما بندگان اوست که مصلحت‌های خودمان را در نمی‌یابیم و خیلی زود قضاوت می‌کنیم... در حالی که آنچه که به‌ نظر ما نادرست و قهر می‌نماید، در نظر آن لطف مطلق، لطف و مصلحت حقیقی ما در آن است (حاجیان نژاد، 1386، 102-103).

«دو محضر»

«دو محضر» نیز در قالب مثنوی نوشته شده، اما تمثیلی نیست و در نظر برخی منتقدان، جزو اشعار فمینیستی پروین محسوب می‌شود: «شاعر در این شعر، تصویر پنهان شدة پر‌معنا و زندگی‌بخش زن را به ‌مردان که خود را صاحبان قدرت و قانون می‌دانند، نشان داده است» (صادقی گیوی و پرهیزگاری، 1390، 221). همان‌طور که از عنوان شعر پیداست، دو محضر- یکی، مکان رسیدگی به‌ اختلافات مردم و دیگری، منزل یک زن و شوهر- با هم مقایسه شده‌اند.

داستان شعر «دو محضر» از این قرار است که روزی یک قاضی، خشمگین وارد خانه شده و همسرش را به ‌خاطر تنبلی سرزنش می‌کند، چرا که معتقد است که او نسبت به‌ مشکلات زندگی مردان بی‌اعتناست و در منزل ایام را به‌ راحتی سپری می‌کند:

ناگواری‌ها   مرا برد از میان
 
 

تو   غنودی در حریر و پرنیان
 
 

تو   نشستی تا بیارندت ز در
 
 

ما   بیاوردیم با خون جگر
 
 

(اعتصامی، 1363، 133)

سپس، قاضی اعلام می‌دارد که از این وضع خسته شده و از این پس می‌خواهد همانند زنش در خانه بماند:

خدمت   محضر ز من ناید دگر
 
 

هر   که را خواهی، به ‌جای من ببر
 
 

بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
 
 

چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
 
 

(همان 134)

علی‌رغم انتظار قاضی، همسر وی این پیشنهاد را قبول کرده و چند روز خانه را ترک می‌کند و امور منزل را به‌ قاضی می‌سپارد. در آغاز، همه چیز مطابق معمول پیش می‌رود، اما پس از گذشت چند روز، آشوبی در منزل به ‌راه می‌افتد و خادم و طباخ و فراش و دربان به‌ جان هم افتاده و اسرار ناگفتة همدیگر را فاش می‌کنند. هر کس، دیگری را به ‌دزدی متهم کرده و خود را مبرا از هر گونه گناه می‌دانست. پس از این که قاضی با آن همه ادعایش نتوانست اختلاف بین آن‌ها را حل و فصل کند، به‌ اشتباه خود اعتراف کرده و تصمیم می‌گیرد، محضر منزل را به ‌قصد محضر دادگاه ترک کند. اینجاست که کشف و دگرگونی به‌ طور همزمان برای قاضی رخ می‌دهد:

دید   قاضی، خانه پر شور و شر است
 
 

محضر   است، اما دگرگون محضر است
 
 

...
 
 

 

چون   امین نشناخت از دزد و دغل
 
 

دفتر   خود را نهاد اندر بغل
 
 

گفت: زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
 
 

بایدم رفتن، گه محضر گذشت
 
 

(همان 135)

قاضی در ابتدا تصور می‌کرد کارش سخت‌تر از کار زن در خانه است و به‌ همین سبب همسر خود را به‌ جهت تنبلی سرزنش کرده و منزل‌نشین می‌شود. اما پس از این که نمی‌‎تواند یک اختلاف کوچک را بین اعضای خانه حل و فصل کند (کشف)، به‌ اشتباه خود اعتراف کرده و اظهار پشیمانی می‌کند و تصمیم می‌گیرد تا به‌ محضر خودش، یعنی محکمه، بازگردد (دگرگونی). قبل از این‌که قاضی خانه را به ‌قصد محضر ترک کند، همسرش از راه می‌رسد و حالا نوبت اوست که قاضی را سرزنش کند:

چون   ز جا برخاست، زن در را گشود
 
 

گفت:   دیدی آنچه گفتم راست بود
 
 

تو،   به ‌محضر داوری کردی هزار
 
 

لیک   اندر خانه درماندی ز کار
 
 

...
 
 

 

تا   تو اندر خانه دیدی گیر و دار
 
 

چند   روزی ماندی و کردی فرار
 
 

من کنم صد شعله در یک دم خموش
 
 

گاه دستم، گام چشمم، گاه گوش
 
 

(همان 135)

در این شعر نیز تغییر درونی و بیرونی‌ که برای قاضی رخ می‌دهد، قابل تأمل است. قاضی پس از این‌که متوجه می‌شود قادر به ‌حل اختلاف اعضای منزل نیست، به‌ این نکته اشاره می‌کند که برخلاف شباهت زیاد، محضر منزل با محضر دادگاه تفاوت بسیار دارد. در هر دو، صحبت از حل اختلاف است، اما قاضی قادر به ‌حل اختلاف در خانة خود نیست و فقط در محضر قضاوت خارج از منزل موفق است. پس عقیدة قاضی دربارة این مسئله عوض می‌شود و یک تغییر درونی برای وی رخ می‌دهد که در واقع قدردانی از زحمات همسر و ارج نهادن بر تلاش‌های روزمرة وی برای حفظ نظم در منزل است. تغییر بیرونی- که بی‌درنگ پس از تغییر درونی برای قاضی اتفاق می‌افتد- نیز ترک منزل و بازگشتن به ‌محضر دادگاه است، زیرا قاضی در این «جنگ و جدل» شکست خورده و از کار خود پشیمان شده است. اما این تغییر زمانی مشهودتر است که زنش او را مورد سرزنش قرار می‌دهد و او در مقابل سخنان زن سکوت کرده و جوابی نمی‌دهد، زیرا اشتباه خود را پذیرفته است و اعتراف کرده که حق با زن اوست. پس از این واقعه نیز قاضی بدون شک با همسرش نرم‌تر رفتار خواهد کرد، زیرا متوجه شده که مدیریت منزل کار سختی است.

«گفتار و کردار»

«گفتار و کردار»، شعری تمثیلی در قالب قصیده است و استفاده از حیوانات در این شعر، آن‌ را در دستةتمثیلات جانوری beast fables قرار می‌دهد. در تمثیلات جانوری، از حیوانات به ‌صورت نمادین برای بیان مفاهیم تعلیمی استفاده می‌شود؛ برای مثال، ممکن است طوطی، نماد انسان غافل و مورچه، نماد انسان زحمت‌کش باشد. این نوع تمثیلات همیشه با یک نتیجة اخلاقی moral به‌ پایان می‌رسند (آبرامز، 2009، 8). تمثیلات جانوری از طریق کتاب کلیله و دمنه به‌ ایران راه یافتند[2]. در واقع، هدف این‌گونه داستان‌ها- که تمثیلات رمزی نیز نامیده می‌شوند- بیان «معانی و آموزه‌های بلند اخلاقی و تعلیمی» اند و حضور حیوانات در داستان‌ها نشانگر آمیختگی دنیای آدمیان و حیوانات ... است که در متون رمزی یا عرفانی فارسی مورد نظر قرار گرفته‌است و شاعرانی چون پروین اعتصامی، هوشمندانه از این شیوة تعلیمی برخوردار شده‌اند و با استفاده از روش پیشینیان به‌ طریق غیر‌مستقیم در قالب حکایات و تمثیلات رمزی دلکش، زبان گفتگوی حیوانات را بهانة تعالی اخلاقی و انسانی قرار داده‌اند (زمردی، 1386، 183).

شعر «گفتار و کردار»، با سرزنش گربه توسط شیر آغاز می‌شود. شیر، گربه را حیوانی تن‌پرور و بی‌وجدان خطاب می‌کند که شرافتمندانه به‌ سراغ شکار نمی‌رود و به‌ غذای همه دست می‌یازد. از نظر شیر، هیچ‌کس از پیرزن، دهقان، چوپان، فقیر و غنی از دستبرد گربه در امان نیست، زیرا او حاضر است به‌ هر کاری دست بزند تا نتیجة رنج و تلاش هر انسانی را به‌ چنگ بیاورد و هرگز برایش مهم نیست که آن شخص چه کسی باشد:

نه   ماست مانده ز آزت به ‌خانة زارع
 
 

نه   شیر مانده ز جورت، به‌ کاسة چوپان
 
 

گهت زگوش چکانند خون و گاه از دم
 
 

شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان
 
 

(اعتصامی، 1363، 214)

سپس، شیر گربه را به ‌زندگی در بیشه دعوت می‌کند، چرا که معتقد است زندگی و شکار در بیشه، کار حیوانات آزاد و باوجدان است:

بیا به‌ بیشه و آزاد زندگانی کن
 
 

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان
 
 

(همان 214)

و مهم‌تر این‌که:

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی
 
 

به ‌شرط آن که کنی تیز، پنجه و دندان
 
 

(همان 214)

و بدین ترتیب، گربه نصیحت شیر را پذیرفته و به ‌دنبال یافتن یک زندگی شرافتمندانه‌تر و پربارتر راهی جنگل می‌شود. او در آغاز بسیار مغرور شده و خود را هم‌ردیف شیر می‌داند:

به‌ خویش گفت: کنون کز نژاد شیرانم
 
 

نه شهر و وادی و صحرا بود مرا شایان
 
 

(همان 215)

و حتی معتقد است که تاکنون از قدرت خود بی‌خبر بوده است:

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم
 
 

به ‌وقت کار، توان کرد این خطا جبران
 
 

(همان 215)

اما با آغاز شب و طلوع ماه، گربه از صدای حیوانات ترسیده و سراسیمه خود را در کنج غاری مخفی می‌کند. از قضا، در همین هنگام پلنگی «اندر هوای طعمه» به ‌سوی همان غار می‌آید و در دهانة غار در کمین می‌نشیند. گربه با شنیدن صدای پای او به ‌وحشت افتاده، تمام گفته‌های قبلی خود را فراموش کرده و به ‌سوی دهانة غار به ‌راه می‌افتد تا فرار کند، اما پلنگ در دهانة غار او را شکار می‌کند. اینجاست که گربه در زیر چنگال پلنگ به‌ اشتباه خود اعتراف می‌کند:

به ‌شهر،   گربه و در کوهسار شیر شدم
 
 

خیال   بیهده بین، باختم درین ره جان
 
 

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر کار
 
 

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران
 
 

(همان 216)

در این شعر نیز تغییر بیرونی و درونی برای گربه به ‌صورت همزمان رخ می‌دهد: او که در ابتدا خود را بسیار قدرتمند می‌دانست و معتقد بود که تاکنون از قدرت خود بی‌خبر بوده، راهی جنگل می‌شود، اما با آغاز شب در جنگل متوجه اشتباه خود می‌شود و به ‌این نتیجه می‌رسد که زندگی در جنگل برای او کاری دشوار و ناممکن است (کشف). بی‌درنگ پس از این تغییر درونی، گربه تصمیم به‌ فرار می‌گیرد، اما در چنگال پلنگ اسیر می‌شود و جان خود را از دست می‌دهد (دگرگونی). همان‌طور که پیشتر اشاره شد، تمثیلات جانوری با یک نتیجة اخلاقی به‌ پایان می‌رسند. نتیجة اخلاقی این شعر نیز این است که حرص و طمع، عاقبت خوشی ندارد و هر کس باید به‌ اندازة توان خویش انتظار پیشرفت داشته باشد. البته این خودشناسی منوط به‌ استفاده از قوة تعقل نیز می‌باشد:

منه، گرت بصری هست، پای در آتش
 
 

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان
 
 



تاريخ : شنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۷ | 17:31 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

این صدای غوک مرده‌ای است

که در میان برکه‌های دور می‌آید به گوش

جنگل سخت، جنگل سرخ، جنگل سوزان و مرده

هرلحظه گوزن سبز را می‌نوشد

آب مرده‌ای در کوزه‌های خاک

مارماهی را به صلیب می‌کشید

در بالاترین درخت مسیح  خوابیده است

و در باب21 انجیل یوحنا آیه 19

مرا به شب جاده‌ها  نزدیک می‌کند

در چشمه‌های بالادست

دیوان سر کنده‌ای از قرون عتیق

دسته‌های کلنگ را می‌خورند

صلیب مسیح را به دوش می‌کشم

به‌جای هم‌قطارانی که ریشه گیاهان را می‌کشند

و کشیشی که برای درختان دعا می‌خواند

جنگل مرده را به روشنایی روز می‌برد



تاريخ : یکشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷ | 20:0 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

صعود و شکست تیم فوتبال شیلی

در میان هیاهوی هزاران کرگدن

از یاد همه بیرون می‌رود

بسان برفی که از یاد تابستان می‌رود

شهروندان همه در انتظار مرگی نشسته‌اند

به همان زیبایی نگهبان مرده‌ها

ما با هیچ مارماهی دوست نشده‌ایم

ای گرگ ای پرنده شادی

امید گره خوردة ما در پوزه خونین توست

با همان آرزویی درشت

که در سیاه‌ترین شب پائیز

کاسه‌سیاه مرگ را به سر می‌کشی

سنگ‌ها از درختان متولد می‌شوند

و گورستان‌ها از خاکستر چشمان زاغ

هنوز سیلی شکست نخورده است

و رمه‌های کرگدن از یاد تابستان می‌رود

پرنده‌ها در قطار فرادست

زمان را به شاخ درختان می‌دهند

در  برکه‌های دور

خداوند سایه‌های شیطان را رنگ می‌کند

دیوی ایستاده است

عکس دختران را در آب می‌خورد

ای پوزة بلند شکستة زمین

در پرچم سرخ نروژ

نور ابدیت جاری است

ما را به هیچ کیشی رهنمون نیست

بهتر از آن است

که آیاتم را بر سر بی‌راهه‌ها بخوانم

این کشتی‌شکسته هرگز به لنگرگاه ابدی نمی‌رسد

پس‌ازآنکه دریایی باشد

لک‌لک‌ها کوچ می‌کنند

و شادی‌ها سقوط می‌کنند

و من از دودکش بخاری به رسالت می‌رسم



تاريخ : دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷ | 19:58 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

کشتزار خشم از مرز بی‌انتها می‌گذرد

به نزدیک‌ترین برکۀ کره‌اسب‌ها

و امشب نزدیک‌ترین شب جنون است

شبی که خورشید را کودکی با چنگال می‌خورد

پایان زمستان نزدیک است

عبور می‌کنم با چوب‌دستی‌ای

تمام مرغان بی‌سر هم می‌گذرند

امشب شب سکوتی است

ماه بر شاخه درختان بالا می‌رود

و رقاصه مشهور میان دو درخت

گام‌هایش را به سبک اسب رومی به زمین می‌زند

و اما این زمستان تمام‌نشدنی بود

شبیه آسمانی که کوه‌ها را در کام خود فرومی‌برد

ای شبیه‌ترین شبیه شب مرگ

چشم‌هایت پنجه‌های گرگ را می‌خورد

زمان در کنار جوی آب بخار می‌شود

و زمین برای همیشه خواهد سوخت

اما چراغ من تا همیشه روشن خواهد ماند

امشب در کنار شهری مانده‌ام

با کلاهی که همیشه به سر داشته‌ام

تمام کلاغانی که کج می‌روند

و درختان بلندی که سقوط می‌کند

اما پیشانی‌بلند آفتاب را

برای طلوع دوباره از دهان کودک بیرون کشیده‌ام

ای منجی علف‌ها و کفشدوزک‌ها

اینک پایان زمستان است

عصایت را رها کن

و به چراغ روشن من پناه ببر

راز ابدیت را از گلوی تر مورچه بیاموز

که دیگر رویاها تو را به خواب نخواهند برد



تاريخ : شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۷ | 11:53 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

شب چنان سیاهی است که قیر را سفید می کند

اندوهی که سالهاست از حماسه ها می جوشید

اینک در کام ملخ ها خشک شد

بیا و با من خاکستر سرخ را تماشا کن

و ببین که چگونه سر شیر را کفتار می دزدد

تکه های خورشید را روباه می نوشد

در آخرین ایستگاه با پلکانی از آهن

جنازه خر را به دار می کشند

در این شنزار بی انتها

قورباغه ها به آسمان می روند

و با سرودن شعر حافظ

خرچنگ ها می رقصند

دیوان هزاران سال مرده

برمی خیزند و پیرهن تیم صربستان را می پوشند

مردمان شهر انتظار سوپی را می کشند

که سالهاست خرمگسها آن را رها کرده اند

هنوز جنازه خر بر بالای دار

و خورشیدهای شکسته در دهان روباه

کلاغ های مرده با شعرهای لورکا هم آواز می شوند

با این همه قطار نیامده

ابرها به سمت غارها پناه می برند

زمینی که برای روز مبادا در جیبم گذاشتیم

باد آن را با خود برد

اما تو زیبا بودی

به همان زیبایی شغالی که به سمت مردار می رود

به زیبایی گاو مرده ای که تابستان را به زانو در می آورد

چگونه می شود فراموش کرد

که انسان از دوپا به دنیا می آید

و از پله های برقی بالا می رود

و چه کسی می داند آخر زمستان چه کسی خرگوشها را می کشد

ای سگ ولگرد

تو را به استخوان مقدسی سوگند می دهم

که چگونه سرمای بهمن را می فروشی

ای کلاهدار تمام ایالتها

چشم سگ را در دهان تو می بینم

ای شاخدار تمام برجها

کاسه سرت از روده های ماهی پر است

و اما هرگز فراموش نخواهیم کرد

اندامهای زیبای کروکوردیل را

که با عصای موسی اروپا را از آفریقا جدا کرد

و در تنگه هرمز درخت ساچمه می کاشت

اما امروز و هم روزها بی روز

ما را با هیچ مارمولکی رفاقتی نیست

به بیل بلند برزگران سوگند

این زمین روزی در دهان کودکی پودر می شود

و زمانهایی را که به حسرت گذرانیده ایم

به دم روباهان بسته خواهد شد

و آن روزها حتی افسار گوساله را نخواهیم دید

 



تاريخ : چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷ | 18:27 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |
با سلامی بزرگ خدمت تمام مخاطبین و طرفداران عزیزم

بعد از سکوت هفت ساله دوباره باز گشته ام با شعری به نام  بی پایان راه و امیدوارم که شروعی دوباره باشه و بتوانم کارهای زیباتری را برای تمام دوستانم ارایه کنم

 

به امید همه روزهای خوب و خوش برای تمام هواداران و یاران عزیز

شماره تماس جهت نکته و نقد نظرات  شما

09217043209



تاريخ : چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷ | 18:26 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |
درود بر یاران باز گشته به سان گرگی در دل هزاران جنگ خونین

تصویر مرتبط



تاريخ : دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶ | 13:31 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |



تاريخ : پنجشنبه سی ام دی ۱۳۹۵ | 14:57 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |

آخرین برگ از درخت

در آخرین زمستان

آخرین زخمهایم بر پا..

در آخرین لکه های برف

وامانده ام،

از رفتن همه گرگان

بر فراز دشت

در کمین شکارچیان

گله های گوسفند رفته اند

من گرسنه مانده ام

خورشید را شکار خواهم کرد

برای زنده ماندن باید تاخت



تاريخ : جمعه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۴ | 22:2 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |
تنها تو بوای من مقدس مانده ای

بادندانهایی به رنگ خون

وچنگالهای سبز

ازسایه های خورشید بالا می روی

باقلبهای دریده

وآبشارهای خون

ای مقدسترین معجزه ی هستی

در گودترین نگاه تو

زندگی بسان درختی می روید

درحجم بی اندازه ی کوهستان

رهایت نمی کنم شبیه هم

خانه ام بو بلندای تاریکیها

ایستاده ام در آستانه ی خاموشی

شبیه من خانه ات را بدوش می کشی

ای گرگ !ای پرنده ی خوشبختی!!

شعر:حسنعلی ترنج(گرگ کوهستان)



تاريخ : سه شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۳ | 12:54 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |
به زیبایی دریچه چشمانت


 تمام ستارگان در آن خاموش می شوند


جنگجویان روم کلاه از سرشان می پرد


ناخداوار دراقیانوسی بی کران


در پی تو


چشمهای تو فانوس راهم می شوند


اسمان کوچک در قاب چشمانت


قلعه های هزارساله ی گوتیک فرو می ریزند


انقلاب مکزیک از سر گرفته می شود


در شورش چشمان تو


در هر کوچه ای


سرودخوانی زیبا می سرایدت


شعله های مقدس نور


در ردای یک عابد


عیساوار به صلیب چشمانت آسمانی می شوم


جهان نجات پیدا می کند


با ظهور چشمان تو

 



تاريخ : دوشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۲ | 9:53 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |
   << مطالب جديد تر             مطالب قدیمی تر >>