در گورستان بی مرز
فانوسی خاموش و روشن بود
زمان خشک و یخ زده
نه تو آمدی و نه تو را بیاد می آورم
خسته و کویر شدم
با آرزوهای بخار شده
با فانوس خاموشی در دستهایم
ایستام و ایستادم
با زوزه های بی رمق گرگها
جاده می رفت و نمی رفتم
انتظار مرا تا بی نهایت کشاند
همه چیز پوچ بود
شبیه همه روزهای بر باد رفته
شعله های فانوسم را در باد میدیدم
میان آخرین تابستان
در اواخر تیر
مولوی رومی در میان باغی می رفت
به سبک آواز کولی
 زنان نوردیک می رقصیدند
چراغ را در باد می رقصانم
کسی شبیه خورشید آمد
از درختی بالا می رود
با چراغ سبز 
با کلاه آبی
بی تفاوت و خسته 
از کنار شهرها میگذرم
در آخرین پرتگاه خاموشی
فانوس شکست و نیامدی
در این شکوه بارانی 
با فانوس شکسته در دست
به دنبال یاد تو می گردم
در پی یادی که از اول هم نبود
در این بیشه زار پرپوچ
راهم به تو نمی رسید 
شبیه گذشته در آینده
فانوسم را به گردن گرگها می بندم
در همان راهی که نمی رسد به هیچ

Dr. Toranj



تاريخ : شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۹ | 0:40 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |