دیرینه زمانی است که از این بام فتادم
پوسیده چون برگ درختی، اندر ره بادم

افتادم و ایستادم و این راه خراب است
در پیش و پس حادثه، همشکل سراب است

ره پیمودم و آخر به بی راهه رسیدم
جز سایه ی بی روشن خود، رنگ ندیدم

فریاد کشیدم، خاموش و سیاه بود بیابان
تا آخر این راه، هراس بود و هراسان

آخر نرسیدم، به آن چشمه سرداب
لب تشنه ی مرده، گیاهی لب مرداب

نه نشانی که روم پیش، و نه برگشت
پیمودم عطش سرخ، در این دشت

گمراه شدم، گویا همه اوصاف دروغ بود
بی رنگ شدم و خسته، در این روزنه دود

شب گشت و سیاهی به هم آویخت
در حسرت یک نور، خورشید فروریخت

گمراه و پر از پوچ در این روزنه نور
گمتر شده ام، از این فاصله تا دور

Dr. Toranj



تاريخ : دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۹ | 21:18 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |