شب چنان سیاهی است که قیر را سفید می کند
اندوهی که سالهاست از حماسه ها می جوشید
اینک در کام ملخ ها خشک شد
بیا و با من خاکستر سرخ را تماشا کن
و ببین که چگونه سر شیر را کفتار می دزدد
تکه های خورشید را روباه می نوشد
در آخرین ایستگاه با پلکانی از آهن
جنازه خر را به دار می کشند
در این شنزار بی انتها
قورباغه ها به آسمان می روند
و با سرودن شعر حافظ
خرچنگ ها می رقصند
دیوان هزاران سال مرده
برمی خیزند و پیرهن تیم صربستان را می پوشند
مردمان شهر انتظار سوپی را می کشند
که سالهاست خرمگسها آن را رها کرده اند
هنوز جنازه خر بر بالای دار
و خورشیدهای شکسته در دهان روباه
کلاغ های مرده با شعرهای لورکا هم آواز می شوند
با این همه قطار نیامده
ابرها به سمت غارها پناه می برند
زمینی که برای روز مبادا در جیبم گذاشتیم
باد آن را با خود برد
اما تو زیبا بودی
به همان زیبایی شغالی که به سمت مردار می رود
به زیبایی گاو مرده ای که تابستان را به زانو در می آورد
چگونه می شود فراموش کرد
که انسان از دوپا به دنیا می آید
و از پله های برقی بالا می رود
و چه کسی می داند آخر زمستان چه کسی خرگوشها را می کشد
ای سگ ولگرد
تو را به استخوان مقدسی سوگند می دهم
که چگونه سرمای بهمن را می فروشی
ای کلاهدار تمام ایالتها
چشم سگ را در دهان تو می بینم
ای شاخدار تمام برجها
کاسه سرت از روده های ماهی پر است
و اما هرگز فراموش نخواهیم کرد
اندامهای زیبای کروکوردیل را
که با عصای موسی اروپا را از آفریقا جدا کرد
و در تنگه هرمز درخت ساچمه می کاشت
اما امروز و هم روزها بی روز
ما را با هیچ مارمولکی رفاقتی نیست
به بیل بلند برزگران سوگند
این زمین روزی در دهان کودکی پودر می شود
و زمانهایی را که به حسرت گذرانیده ایم
به دم روباهان بسته خواهد شد
و آن روزها حتی افسار گوساله را نخواهیم دید

در تن تخته سیاه ابدی
دو تا رنگ نبود