هجوم شب بر پنجره سنگین تر شده است
در آرزوی روشنایی خورشید
فانوسم را شکسته ام
شبیه آوارگان بوسنی در اواخر جنگ
زندگی را سرنگون کرده ام
در خوابی عمیق
از کنار نیچه عبور کردم
میان جاده های فراموشی
درخت زندگی را بیاد نیاوردم
در چهارراه انتظار
منتظر چشمانی سبز نبوده ام
هیجان دسته کلاغی بر درخت
مرا به یاد کلاه سیاهم انداخت
زندگانی شبیه تاپاله های گاو بود
قهوه ای و خاکستری زرد
بی رمق تر از گرازی کشته
مردانی از جاده می گذرند
در خیابانی انتهای بلگراد
گربه ها آواز بلغاری می خوانند
در اندوه شکوه از دست رفته
دخترکی گدا دستانم را گرفت و فالوده قرمز خواست
زندگی شبیه میخی است که بر دسته تبر می رود
شوم و هولناک
هیچ چیز زیبا و شکوهمند نیست
نه دستان هنرمندی و نه کسی فانوسی بر افروزد
خسته و خمیر
شهری در دود میخزد
گرگی شلوار کردی می پوشد و کلاه بلوچ
عبور میشود بر روزنه ها
چراغهای خاموش و زندگی های زرد
دیگر آسمانی نیست که آبی بشود
و روزگارانی شبیه سمهای خر چرمی
در انتظار کدامین لبخند
دیگر قهوه های تلخ نمی ارزند
اسکندر بدون شلوار
و تاج مسخره فرعون
در زیر دم بزی پنهان می شوند
این است در انتهای بی چراغ

در تن تخته سیاه ابدی
دو تا رنگ نبود