نگاهت پنجره ای است عمیق
که مرا تا میلیونها سال نوری در خود می غرقاند
دورتر از خود ایستادم
در جهانی که گرازها و الاغها به هم لگد نمی زنند
زمان در سیبری یخ بست
خاموش شبیه رویای تو
به یادت نمی آورم
شبیه همه روزهایی که نبوده ای
خاطره ای از درخشش چشمانت جست
خورشیدها را سوخت
بیاد آسمانی سبز
بادبادکها را باد برد
گردنه ای بلند با دوچرخه سوارانی بلوند
از ذهنم غازهای مهاجر گذشتند
در مسیری که یاد تو در آنجا پوسید
سرگذشتی پر از کلاغ
در انتهای همان کوچه ای که رفته ای
آسمانت همیشه نارنجی باد
دخترکانی با موهای بور
در انتهای خیالم میدویدند
تو رفته بودی پیش از طلوع ماه
با قطاری که حافظه مرا با خود برد
زمان پیچ خورده کنار پنجره
به تماشای گلدان نشست
از شهری که تو رفتی
علفی دیگر نروئید
درختان ولگرد در امتداد جوی
از حادثه نبودنت سخن چینی می کنند
پیش از آنکه که تو رفته بودی
من پاک شدم از یادها و شهرها
در آخرین چشم انداز نهری زلال
با هزاران یاد از صخره های بلند
چشم انداز کوهستان را خیره می شوم
در دور دست شبهی از تو می جویم

در تن تخته سیاه ابدی
دو تا رنگ نبود