میان دشتی تشنه و کبود
بهاران را زمستانی خورد
سرخورده و سیاه
کلاغان از لای مزارع زرد می گذرند
در مردارزاران وسیع
دهقانان  در شکم الاغ میروند
نه گودیی می آید و نه گودرزی
در درازاترین شب قرن
گوسفندی از گلوی سگی بخار میشود
مسیح در پشت ترازوی چوبین
به سمت بنارس میرود
شبیه شهر آشفته
درختان واژگون به خاک میشوند
صدای ناقوس
پاهای زنی را کبود می کند
دیگر بهاری نمیاید
نه پرنده ای میخواند
گویا در انتهای یک شب تاریک
زمان در گودالش یخ زد
زرتشت در روز بی باران 
چترش را به درختی فروخت
بارانی نخواهد بارید
در میان گله های کفتار
سرتوله سگی پخش میشود
صدایی از دشت خسته به کوزه میرود
انگار گودرز باز خواهد گشت
پیرزن پیری از کنار دیوار
مژده باران می دهد
سبزه های ژولیده از دهن گاو رشد شنیده اند
در انتهای این شب سیاه
مسیح از کوچه عبور می کند
پیراهنت را پاره کن
زمستان بدر میرود
زرتشت چترش را برداشت
جغدی در آب میخواند
صبح دل انگیزی از راه می رسد
آن را از چوپانهای نور شنیده ام

Dr.Toranj



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۸ | 0:8 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |