بسان پادشاه بدون تخت تاج
شبیه قبیله رفته به تاراج
در امواج همه تباهیها
سرگردان در داکوتای شمالی
کلاهم را باد میبرد
خسته و در هم ریخته
تو را باختم میان نبردنها
درختان را باد میبرد
گرازان گردن کلاغان را می بوسند
در میان شبهای بی پرسه
یال کردگدن را دیدم
نارفیق تو از لانه خوکان پیچیدی
در این زمستان بی سرما
موهایت بریده باد بر دم روباهی
من که در آواره ترین اواخر تابستان
در پیچشهای خشونت یک گندمزار
بر چشمانت پارچه خیس کشیدم
اینک آخر بهار است
در اندوه سبزه زاران از دست رفته
دیگر کرکسی باز نخواهد گشت
خسته و در هم ریخته
بسان زلزله شیلی
بر پاهای خودم آوار میشوم
جشمانت دریده باد
آنانکه در منظره تلخ کفتار مرا از یاد بردند
نارفیق بهاران تمام میشود
و روزگاران تمام تر خواهند شد
چشمان تو می ماند و طعم کفتار تلخ
و من در ابتدای سرزمین گرینلندم



تاريخ : جمعه نهم تیر ۱۴۰۲ | 20:42 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |