دردهای تو در من جاری میشوند
نفرتهایت در صدایم کبود
توتنها شدی و من تنهاترین
شبیه خدواندی بدون مخلوق
در هجوم شعله های نبودنت
خاکستری و زرد شدم
تو در رفتنی و مرا به صلیب میکشند
در شوربخت ترین تاریکی چشمهایت
مرگ از یادم میرود
تو در امتداد رفتن بودی
از ابتدای همان جهانی که تمام شدم
در اواخر هبوط
مرا به جنون ترین کابوس قرن کشانده ای
آنقدر در تو محو شدم
که از دریچه چشمانت به معراج رسیده ام
در سیاهی موهایت
جهان غرق شد و من نجات نیافتم
بسان ناخدای شکست خورده از طوفان
در امواج آخرین اندوه
که مرا در همهمه ی جهان غرق کرد
چشمایت جهان را فتح کرد
از جبهه ها گریخته ام
وقتی که تکرار تنهاییم بود
گویا خورشیدها خاموش شدند
جهان به انتهای بودنش رسید
در آواره ترین خاکریزها
تابوتم را بدوش کشیده ام
با جنازه ای از یادت تو
به مسلخ مرگ میروم
منتظر چشمانی نومیدوار
که مرا هرگز در خود تکرار نکرد
رنجهایی که همیشه از آنها رمیده ام
حسرت ناگفته های شکسته در گلو
نیامدنی که هرگز به آمدن نرسید
سکوت و سرد و سیاه
انتظاری تاریک و ویران
شبی درازناک که به پایان نمی رسد
کوچ پرندگانی که هر گز نمی رود
خاطره ای که بیاد نمی آید
آخرین دیداری که از آغاز هم نبود
تو رفته بودی از تمام مرزها
شورشیان مکزیک مرا بر چوبه دار رهانیدند
شکسته و ویرانه، شبیه جنگ چهارم جهان
بر تپه ای از لبخندت، جان باخته ام



تاريخ : چهارشنبه سوم اسفند ۱۴۰۱ | 6:26 | نویسنده : دکتر حسنعلی(بهرام) ترنج |