صورتت در این جنگل بی رنگ سرختر شده است.
تمساحی از درونت تو را خورد
در پوچ و هیچ می چرخی
شبیه برگ انگوری در دهان کفتار گرسنه
از نبودنت افتخار کن
گرگها سرهایشان را خوردند
آنکس که معشوقش بودی
دیگر در استکان غرق نمی شود
خالی تر از بطری در دهان مرد الکلی
پوچ و خالی تر شو
در رهایی از رنج درهای جهنم باز میشود
آخرین کتری بر آتش
آخرین تبر در دست ابراهیم
آخرین صلیب به دوش من
خالی و خالی تر از خالی
گلها خارها را می بلعند
آنچه میان تیرگی شب و چشمانم پیوند میخورد
چراغی است در دهان گرگ
میان عمق جنگل
سربازان روم شکار میشوند
یک روز تر بارانی
در انجماد گرگ و میش
قبیله ای با لباسی بلند
دهان الاغان را میبوسند
شب خالی و خالی تر میشود
شبیه جمجمه در دهان شیطان
زمستانی سرود و خالی
دستان مردی خالی تر
در خالی ترین آبادی
سرگاوی به حراج می رود
و در پایان خالی اندر خالی
کولی برهنه می رقصد
و سبکتر و سبکتر میشود
در این شب خیالی
تبر از دست ابراهیم سقوط می کند
من از ابتدای فانوس گرگها
در میانه راه شیری
به سبزه زاران بی انتها رسیده ام

در تن تخته سیاه ابدی
دو تا رنگ نبود